Monday, July 28, 2008

?

* صبح رو شیشه عقب یه ماشین نوشته بود: "وقتی بزرگ بشم، دکتر می شم"!
* نظرتون راجع به آفریقای جنوبی چیه؟؟!

Sunday, July 27, 2008

اردک آبی

به به، به به. جاتون حسابی خالی بود. الآن نمی تونم نفس بکشم! برای صبحانه با دوستام رفتم بوفه اردک آبی. انقده خوردیم که طرف کم آورد. فکرشم نمی کرد که چند تا خانوم، بزنم به تخته، هزار ماشاالله، هزار ماشاالله (!!!)، انقدر بخورن. یه کاری کردیم که سودش حلال باشه و زیادی خوش به حالش نشه؟! خلاصه که بوفه اش برای صبحانه پیشنهاد می گردد! + شام آخر هفته. اردک آبی - مرکز خرید تندیس - میدان تجریش! (به روی خودتون نیارین اما قراره از صاحبش پورسانت بگیرم. دونقطه پی )

Saturday, July 26, 2008

کلبه

یه چند وقتیه که ذهنش خسته است، یه جورایی دیگه نمی کشه، از حل مشکلاتی که براش پیش می آد عاجزه، فقط داره تحمل می کنه. همه اش با خودش می گه یعنی باید تا آخر عمر بسوزه و بسازه؟ دلش می خواد سر به دشت و بیابون بذاره. بره بره بره، اونقدر بره که دیگه کسی نباشه، هیچ کس، حتی اون، حتی کسی که همه کسشه و آزارش می ده.
کاش یه کلبه داشت توی یه دشتِ ساکت و سبز و بی انتها. یه کلبه چوبی با یه اجاق و شومینه هیزمی. یه کلبه که همیشه آتیشش روشن بود و دودش از دودکش بالا می رفت. یه صندلی راحتی با یه کتاب چند جلدی و یه شنل دورِ تنش. نم نم بارون و به فنجون چای گرم. چیک چیکِ بارون رو شیروونی و سرش روی پشتی صندلی و یه چرت کوتاه. جیک جیکِ گنجشکها و تابش نور خورشید از وسط ابرا. بیرون کلبه و یه دشت خیس و خورشید گرمِ گرمِ گرم.

" مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟ "

Wednesday, July 23, 2008

زیر ِ آب!

زیرآبی رفتن و زیرآب زدن و آب مایه حیات است و اینا رو دارم تازه تازه لمس می نمایم!

Tuesday, July 22, 2008

سایبریزاسیون

* دیروز یادتونه که گفتم قهر و جدی و ایناها، الآن آشتیم! تازه اونم بعد اولین مکالمه!!!

* موهای راه راه ام - قابل توجه آقای عزیز- دوباره برگشت!

* صبح روی یک بیلبورد نوشته جالبی دیدم : " در شگفتم از کسی که می تواند استغفار کند ونا امید است." به نظرم قشنگ اومد. نه از اون ابعاد خاص ها! بلکه یهو بهم حس اینو داد که خدا چقدر بزرگه و دوست داشتنی. چقدر مهربونه و چقدر ماها در مقابلش کوچولوییم.

* گاهی که وبلاگ آشنایانو می خونم، حسودیم می شه بهشون. همیشه دوست داشتم یه وبلاگ پویا و پرانرژی داشته باشم، اما نشده. از اولش خیلی بهتره ها، ولی بازم اونی که ته دلمو راضی کنه نیست. حالا یا من بی حال می نویسم یا اینکه دوستام تو حال و هوای این کارا و فضای سایبر نیستن!

Monday, July 21, 2008

قهر

از وقتی که بچه بودم می گفتم که قهر بلد نیستم و واقعاً هم نبودم. یعنی اگرم می خواستم با کسی قهر کنم زودی دلم تنگ می شد و از کارم ناراحت می شدم و سریع یه جوری دوباره آشتی می کردم، حتی اگه به قولی منت کشی حساب می شد. وقتی از کسی ناراحت بودم، خیلی راحت از کنار قضیه می گذشتم و همه چی یادم می رفت. باهاش می شدم درست مثل روز اول.
اما دیروز فهمیدم که اشتباه کردم تا حالا. بعضی وقتا باید قهر بود. بعضی وقتا نباید گذشت. بعضی وقتا باید فهموند که می فهمی و ناراحتی، باید فهموند که تا همیشه نمی شه که از کنار رفتارا راحت رد شی.
برا همینم الآن قهرم. یه قهر جدی و درست حسابی D:

* " حسن خلقی ز خدا می طلبم خوی تو را
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود... "

Sunday, July 20, 2008

* زرتشت: "شادی را علت باش نه شریک، و غم را شریک باش نه دلیل..."

فاصله ها

چقدر فاصله ها کوتاهن و چقدر واژه ها به هم نزدیک. بین سرمستی و دلتنگی، بین عشق و نفرت، بودن و نبودن، فهمیدن و کج فهمی، حقارت و ژرف اندیشی و بین
هزارها خوبی و بدی دیگه فاصله به اندازه نفس کشیدن هم نیست.... و چقدر خوب بود که با هر نفسی که برمی آد به حجم خوبیها اضافه می کردیم و از بدیها کم...یک سفر پنج روزه، دریای بیکران، جنگل انبوه، اکسیژن خالص، نبود فضای مجازی و این خونه. دلم برای خونه تنگ بود. چه لحظه هایی که بی تاب نوشتن می
شدم و چه جمله هایی که به ذهن می اومد و تا چشم برهم زدنی در هوا گم می شد. کاش دلم، ذهنم و تنم، هم مثل حافظه ام بود. خالیِ خالی از هرچی که دوست نداشت و
پر از تک تکِ لحظه هایی که رو همه وجودم نقش بسته. اما حیف، حیف که واقعیت همیشه اون چیزی نیست که دوست داریم. این دل زخم خورده، ذهن خط خطی، تن
خسته... نمی دونم علاجش چیه. شاید گذر زمان، شاید صبر و شاید هم هیچی. تا حالا که نه زمان چاره کار بوده و نه تحملهای گاه و بی گاهم.مغزم پره. انقدر پره که هی می نویسم و هی پاک می کنم و دوباره می نویسم. اگه کاغذ و قلم بود، چقدر کاغذ که سیاه نمی شد...دلم از اونم پرتره، انقدر پر که جا واسه هیچ کس و هیچ چیز، حتی غم و قصه هم نداره. گریه تو تنهایی یه چیز دیگه است. دل رو صاف می کنه، خالی و زلال.
راست می گن گریه دل را آبیاری می کند...

Tuesday, July 15, 2008

تموم شد

بالاخره تموم شد! مغزم ترکید تا تموم شد! کار کردنم بعضی وقتا عجب سخت می شه ها!

Saturday, July 12, 2008

این نامه نگاری اداری هم عجب کار سختیه ها، مخصوصاً وقتی در سطوح بالا تو مایه های معاون وزیر (چه غلطا!!! ) و اینا باشه. به جای لطفاً باید بگی خواهشمند است. به جای چی چی باید بگی مبذول فرمایید و یه عالم از این مزخرفات دیگه ...نترسین منشی نشدما!!!

Wednesday, July 09, 2008

کم کم دارم برمی گردم به نوشتنهای روزانه... چه حس خوبیه اینکه می دونی یه جایی هست که می تونی حرفاتو واسه همه تعریف کنی. اینجا یه جورایی عجیبه. مجازی بودنش و اینکه ممکنه خیلیها که می خونن نشناسنت و از اون طرف آشناهایی که می دونی می آن و سر می زنن. نمی دونی باید خودتو یه اون راه بزنی و هرچی خواستی بگی، یا نه، باید حساب شده حرف بزنی... بی پرده، با سانسور؟؟؟
راستی دوستای گلم مرسی از این که قدم رنجه کردین و به خونه من سر زدین. دوست دارم منتظر شما بودن و سرک کشیدن به اون کانترِ و دیدن رد پاهاتونو...

Monday, July 07, 2008

من برگشتم...

ســـــــــــــــــــــــــــــــــلامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به خونه جدید من خوش اومدین. بالاخره همت کردم و یه تکونی به اینجا دادم. همه دست کم سالی یه بار خونه تکونی می کنن. اما من بعد این 4 سال، تازه یه دستی به سر و گوش خونه ام کشیدم.
به هر حال اینجا کلبه درویشیه منه، امیدوارم دوسش داشته باشین و بهم سر بزنین. اگرچه همین جا دوباره یادآوری کنم که یه کمکی تنبل می شم بعضی وقتا تو نوشتن. مثل این چند ماه گذشته که دریغ از یک خط.
خودم هم خوبم، غزال بانو هستم! و اینجا از خودم و احوالاتم و حرفای دلم می نویسم.
خوشبختم!!!!؟؟؟؟؟