Sunday, May 29, 2005

ماموريت

عزيز دل من امروز صبح رفت ماموريت. براي دو روز. هرچقدر كه بيشتر از با هم بودنمون مي گذره، از نبودنهاش بيشتر اذيت مي شم. ديگه دوست ندارم براي چند روز از هم دور باشيم. خودش كه مي گه حالا اولشه، بذار بيشتر بگذره، اونوقت خودت برام ماموريت جور مي كني كه يه چند روزي رو نباشم. اما من اصلاً اينطور فكر نمي كنم. تازه الآنم همچين اولش نيست. سه سال گذشته! ولي من هنوز حسم مثل روزاي اوله و فكر نمي كنم تا آخر عمرمون هم اين حس عوض بشه. يعني دلم هم نمي خواد كه عوض شه.
به نظرم اين يكي از اون چيزاييه كه نبايد گذاشت قاطي روزمرگيهاي زندگي بشه. حسيه كه اگه بخواد مثل بقيه حسها فقط اولش تند و آتيشي باشه و بعدش با مرور زمان سرد و كمرنگ بشه زندگي آدم رو هم با خودش سرد و بي روح مي كنه.
من دلم مي خواد تا آخر عمرمون همين قدر به فكر هم ، براي هم و با هم زندگي كنيم...
عزيز صحيح و سالم و زود برگرد.

Monday, May 23, 2005

تولد من

تولد عيد شما مبارك!
تولدمه ها! هيچ مي دوني؟ ديگه كلي بزرگ شدم. داره بدجوري تند تند مي گذره اين سالاي بين 20 تا 30 سالگي ها! يعني تقريباً نصفش كه گذشت و كار خاصي نكرديم، نصف ديگه اش چه جوري بگذره خدا عالمه.
تولد آدم هم چيز خوبيه ها. يه جورايي حال مي ده. تبريك و كادو و تلفن و كافي شاپ و كيك و شمع و ... همه اش بهم حس خوبي مي ده. حس خوب دوستي و دوست داشتن و دوست داشته شدن.
مرسي از همه اونايي كه دوسم دارن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! :O

Wednesday, May 18, 2005

شرح حال

عجب هوايي شده ها، معلوم نيست بهاره يا پاييز! تا حالا بهار اين شكلي نديده بودم. امسال زمستونم كه عجيب غريب بود و كلي سرد، بهارش كه پاييزه، لابد تابستونم مي شه بهار ايشاالله.
الآن رفتم دم پنجره ديدم دوباره داره گردباد مي آد. خاك و خل و برگ هم تو هوا پره. بالا سرم هم يك عالمه لامپ مهتابي روشنه كه بهم حس يه روز پاييزيِ تاريك و دلگير رو القا مي كنه. روزي كه هوا انقدر درهم برهمه كه مجبوريم برا روشن كردنش همه چراغا رو روشن كنيم.
اينا رو گفتم، ياد چراغاي بالاي سرم افتادم. بذار ببينم، دقيقاً 9 تا مهتابي تو پارتيشن ِ من روشنه!!! آخه شركت مي خواد يه ISOي جديد بگيره، برا همين بايد همه جا نوراني باشه برا وقتي بازرسا مي آن. حالا از اين نوره ما سرطان پوست بگيريم و هر روز بر لكهاي صورتمون افزوده بشه اصلاً مهم نيست. مهمه؟
دوست دارم بازم از اين شرح حالها بنويسم ولي بايد برم جلسه  جلسه ام دير شد...

Sunday, May 15, 2005

لذت

علاوه بر همه سركاربودنهاي روزمره اي كه دارم، يه يكي دو ماهي مي شه كه مي رم باشگاه، البته يه خط در ميون. اما همونم كليه. يكي دو سالي مي شد كه ورزش رو بوسيده بودم گذاشته بودم كنار، اما الآن به همت صاحبان كارخونه و خودم(!!!) هر از چند گاهي يه توكي بهش مي زنم.
يكي ديگه از عاداتي رو كه ترك كرده بودم و دوباره شروع كردم عادت كتاب خوندنم بود. مثل خر (دور از جون) كتاب مي خوندم و بازم از يكي دو سال نخوندم. اما رفتم نمايشگاه كتاب، يك عالم از كتابايي كه دوست داشتم خريدم و دارم مي خونم.
اينا رو گفتم كه خدمتتون عرض كنم خيلي باحالم و اِندِ بچه مثبت:D
بگذريم....
زندگي ما هم داره مي گذره و با وجود اينكه كار زياده و سخت اما راضي ايم. شكر. اتفاقاً ديروز داشتم به حامد مي گفتم كه من و تو ياد گرفتيم كه از چيزاي كوچيك هم لذت ببريم و اين خيلي خوبه. هميشه دوست داشتم به چنين نقطه اي برسم. و حالا من و حامد اونجاييم. از اتفاقات كوچيك هم به لذتهاي بزرگ مي رسيم. از پيتزا خوردن وسط خيابون، از رفتن به بازارهاي قديم شهر و تماشا كردن مردم، از رفتن كوه و يه چند ساعتي از شلوغي و آلودگي شهر دور شدن، از پنج دقيقه تو بغل هم آروم گرفتن و...
همه اينا رو دوست دارم، و از بودنشون لذت مي برم.

Thursday, May 12, 2005

غُر...

امروز پنجشنبه اس و منم كارخونه ام. به ميل خودم هم نيومدم. بايد مي اومدم. كارم رو هم انجام دادم و حالا براي تستش نياز يه يه سِرور تست دارم. ديروز هم قرار بوده مثلاً دسترسي به اين سرور رو بهم بدن. اما امروز كه اومدم مي بينم اشتباه دسترسي دادن. در نتيجه هيچ كاري نمي تونم بكنم تا عاليجنابان تشريف بيارن. اين يعني بدترين حالت ممكن.
الآن نهايت غُرم!!!!!!!!!!

Sunday, May 08, 2005

سوتي!

ديدين بعضي اوقات آدم يه سوتيهايي مي ده خودش هم از خنده روده بُر مي شه؟ من ديروز يكي از همين نوع سوتيها رو در وكردم!!!
يك لينك باحال اما نيازمند سانسور رو همكارام گفتن براشون بفرستم. منم خيلي راحت send to all اش كردم. يعني براي همه همكاان گرامي كه در ليستم وجود داشتند فرستادم. به همين راحتي و به همين خوشمزگي....
امروز صبح اومدم، بدون اينكه فهميده باشم كه ديروز چه سوتي اي دادم. ديدم هر كدوم از آقايون همكار يه عكس العملي نسبت به لينك ارسالي بنده نشون دادن. يكي نوشته اين چيه فرستادي؟؟؟؟!!! :O يكي نوشته خيلي قشنك بود!!!! و ...
خلاصه كه شانس آوردم هيچ كدومشون در حال حاضر تو دفتر من نيستند وگرنه يايد يا ديگه سر كار نمي اومدم، يا يك هفته مرخصي مي گرفتم! مي خواين براي شما هم لينكشو بفرستم؟ ;)

Monday, May 02, 2005

اشتباهات كوچك، تجربه هاي بزرگ

هر روزي كه شروع مي شه، معلوم نيست كه آخرش به كجا مي رسه، چه انفاقاتي توش مي افته، چه تجربه هايي رو برامون با خودش مي آره. ديروزم يكي از اون روزا بود، روزي كه اولش خيلي خوب و عالي و مفيد شروع شد، اما آخرش نزديك بود به خاطر چند تا اشتباه كوچولو به يه فاجعه تبديل بشه.
ديروز من چند تا درس بزرگ گرفتم. اول اينكه وقتي مي گن نبايد تو عصبانيت تصميم گرفت و عكس العملي نشون داد خيلي درسته. اين كار مي تونه بعضي اوقات چنان گندي بزنه كه شايد تا آخر عمر هم نتوني جبرانش كني. دوم اينكه بعضي كارهايي رو كه تا حالا هيچ وقت حاضر به انجامش نبودي و از نظرت عمل زشت و دور از شاني برات بوده، تا آخر عمرت هم سعي كن كه انجامش ندي. اينكه مي گن فكر اول درسته خيلي از اوقات صدق مي كنه. اينم يكي از حالاتشه. مي دوني حتي اگه يه دفعه هم به خودت اجازه بدي كه اين كارو انجام بدي، شايد به قول حامد قبح عمل شكسته بشه و ديگه هميشه انجامش بدي. در ضمن اگرم انجامش دادي و بعد از انجامش از كاري كه كردي حالت بد شد ديگه تا آخر عمرت اون كارو نكن. سوم اينكه خيلي از مسائل كوچيك رو انقدر مي شه ساده و راحت حل كرد و ازشون گذشت كه اصلاً نيازي به بداخلاقي و بي احترامي و ... نداره؛ فقط كافيه سخت نگيريم. چهارم اينكه، اِاِمممممممم ديگه چهارم نداره.
مي دونين حالا اين درسا رو از چي گرفتم؟ از اينكه صداي زنگ موبايلم كم بود!!!

Sunday, May 01, 2005

" بگذار تا هميشه،
حقيرترين غمها،
يا ناچيزترين شاديهاي خود را به هم بگوييم...
اين اعتمادها،
اين همدلي باشكوه،
هر دو حق و وظيفه عشق اند. "


ويكتور هوگو