Monday, November 26, 2007

رفتن

امروز دوباره یه درد قدیمی به سراغم اومد. اول صبح یه email برام اومد. بعدش تو سایت facebook از دوستام پیغام داشتم. بعدش تلفنی با یکی دیگه از دوستام صحبت کردم و همه اینا دست به دست هم داد تا باز دلم بگیره.
اکثریت دوستام دیگه تو ایران نیستن. اونایی هم که هستن تو فکر رفتنن و در حال انجام کارای مربوط به اون. جالبه، گاهی فکر می کنم احساس غربتم اینجا بیشتر از اونجاست.
اگرچه این مساله نیاز به توضیح بیشتر نداره. اما فقط خواستم بگم که قصه رفتن دوستام به فصل جدیدی رسیده. همین...

Wednesday, November 21, 2007

پاییز

" باز باران، با ترانه،
با گهرهای فراوان، می خورد بر بام خانه.

یادم آرد روز باران، گردش یک روز دیرین،
خوب و شیرین، توی جنگلهای گیلان.

کودکی ده ساله بودم،
نرم و نازک،
چست و چابک،
با دوپاي کودکانه،
مي پريدم همچو آهو،
مي دويدم از سر جو،
دور مي گشتم زخانه.

مي شنيدم از پرنده
داستانهاي نهاني،
از لب باد وزنده
راز هاي زندگاني.

بس گوارا بود باران،
وه! چه زيبا بود باران،
مي شنيدم اندر اين گوهرفشانی،
رازهاي جاوداني، پند هاي آسماني،

"بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
زندگاني - خواه تيره، خواه روشن -
هست زيبا، هست زيبا، هست زيبا!"

يادش بخير دوران دبستان! ديشب که بارون ميومد ياد اين شعره افتاده بودم و اين قسمتهایي که يادم مونده بود رو - چه غلط، چه درست - با خودم تکرار ميکردم....
این اولین بارون پاییزی امسال بود. تازه پاییز شده، امروز 30 آبان ِ !!!

Saturday, November 17, 2007

یک سال گذشت...

فردا یکسال از شروع زندگی واقعاً مشترکم با عزیزترین می گذره. نه من باورم می شه که یک سال شده و نه اون. یه نوشته خیلی قشنگ رو امروز همراه با یک کارت برام فرستاده. مرسی عزیزم. برای همه خوبیهات. برای همه توجهات. برای همه چیز.

مواظب باشیم دیر نشه

این متن رو چند وقت پیش خونده بودم. امروز یکی از دوستام اون رو دوباره برام فرستاد و خوندنش باز هم منو تحت تاثیر قرار داد:
" پس از سالها زندگي مشترك، همسرم از من خواست كه با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم. زنم گفت كه مرا دوست دارد، ولي مطمئن است كه اين زن هم مرا دوست دارد. و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد.
زن ديگري كه همسرم از من ميخواست كه با او بيرون بروم مادرم بود كه 19 سال پيش بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود كه من فقط در موارد اتفاقي ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم. مادرم با نگراني پرسيد كه مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادي بود كه يك تماس تلفني شبانه و يا يك دعوت غير منتظره را نشانه يك خبر بد ميدانست.به او گفتم: بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود كه اگر ما امشب را با هم باشيم. او پس از كمي تامل گفت كه او نيز از اين ايده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از كار وقتي براي بردنش ميرفتم كمي عصبي بودم. وقتي رسيدم ديدم كه او هم كمي عصبي بود كتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود، موهايش را جمع كرده بود و لباسي را پوشيده بود كه در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود. با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتي سوار ماشين ميشد گفت كه به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون ميروم و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند.
ما به رستوراني رفتيم كه هر چند لوكس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود كه گوئي همسر رئيس جمهور بود. پس از اينكه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاكي از ياد آوري خاطرات گذشته به من نگاه ميكند، به من گفت يادش مي آيد كه وقتي من كوچك بودم و با هم به رستوران ميرفتيم او بود كه منوي رستوران را ميخواند. من هم در پاسخ گفتم كه حالا وقتش رسده كه تو استراحت كني و بگذاري كه من اين لطف را در حق تو بكنم.
هنگام صرف شام گپ وگفتي صميمانه داشتيم، هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلكه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدرحرف زديم كه سينما را از دست داديم. وقتي او را به خانه رساندم گفت كه باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينكه او مرا دعوت كند و من هم قبول كردم.
وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد كه آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه كه ميتوانستم تصور كنم.
چند روز بعد مادر م در اثر يك حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شد كه بتوانم كاري كنم. كمي بعد پاكتي حاوي كپي رسيدي از رستوراني كه با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم بدستم رسيد. يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود: نميدانم كه آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت كرده ام يكي براي تو و يكي براي همسرت. و تو هرگز نخواهي فهميد كه آنشب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم.
در آن هنگام بود كه دريافتم چقدر اهميت دارد كه بموقع به عزيزانمان بگوئيم كه دوستشان داريم و زماني كه شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم. هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست. "
زماني كه شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود.

Monday, November 12, 2007

بی من

مدتهاست که نمی نویسم، دیگه حساب سال و ماه و روزش از دستم در رفته. علتش هم فقط یک چیزه، یک بی حوصلگی مزمن که تو تمام روح و جسمم لونه کرده. بی حوصلگی نه فقط نسبت به وبلاگ و نوشتن، که نسبت به همه چیز حتی خودم. نمی دونم چی داره بر سرم می آد. نمی فهمم این چه بلائیه که گریبانم رو گرفته. دیگه حتی از خودم ارده هم ندارم. دیگه حتی دچار فراموشی هم شدم. دیگه ثبات ندارم. دیگه احساس ندارم...
هیچ هدفی رو نمی تونم دنبال کنم. بارها شده که تصمیم می گیرم به کارهایی که علاقه داشتم برگردم تا شاید این رخوت از تنم بیرون بره؛ بارها قصد کردم که دوباره کلاس زبان برم، کلاس ایروبیکم رو ادامه بدم، یکی از سازهایی رو که قبلاً می زدم دست بگیرم، از نویسنده های مورد علاقه ام کتاب بخونم و خیلی کارهای دیگه. اما هیچه کدومش رو انجام ندادم. گاهی یک ترس به سراغم می آد. ترس از اینکه نکنه مشکل روحی و روانی پیدا کردم، نکنه دارم افسردگی شدید پیدا می کنم. نکنه نیاز به درمان دارم...
همه اش خواستم ننویسم تا این دوران رو بگذرونم، تا از این رکود بیرون بیام. خواستم این وبلاگ، این خونه، فقط پر از خاطره های تلخ و غر و پژمردگی نباشه. توش اثری از لحظه های خوش زندگیم هم باشه. اصلاً اینجا رو درست کرده بودم که از خوبیهای زندگیم توش بگم تا نه خودم از یادم بره و نه بقیه. اما متاسفانه برعکس شده. لحظه های خوشم رو انقدر غرق شادی ام که فرصت نمی کنم که بیام و بنویسم. ولی زمانهایی مثل الآن رو با این خونه قسمت می کنم.
تو زندگیم دارم به پوچی می رسم. یا شایدم رسیدم. از هیچ کدوم از کارهام هدفی رو دنبال نمی کنم جز گذران وقت و سوار بر قایق زمان بودن. این قایق داره منو به کجا می بره؟ کی خودم پارو می زنم و سمت حرکت رو مشخص می کنم؟ کجا ازش پیاده می شم؟
من الآن بی وزن بی وزنم. بی خود بی خود. غمگین غمگین.

Tuesday, June 19, 2007

هرکس که کاری می کند، هرقدر هم کوچک، در معرض کسانی ست که کاری نمی کنند.
هرکس که چیزی را می سازد - حتی لانه فرو ریخته یک جفت قمری را - منفور همه کسانی ست که اهل ساختن نیستند.
و هرکس که چیزی را تغییر می دهد - فقط به قدر جا به جا کردن یک گلدان، که گیاه درون آن، ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد - باید در انتظار سنگباران همه کسانی باشد که عاشق توقف اند و ایستایی و سکون.

Sunday, May 20, 2007

دوره ناگفته

امروز یه نامه ای برای سحر نوشتم که باعث شد بخوام بیام اینجا و از یک دوره زندگیم که هیچ حرفی ازش نزده بودم بگم:وقتی از دانشگاه میای بیرون و کم کم باید وارد زندگی جدی و پر مسئولیت بشی، وقتی کم کم باید کار کردن رو شروع کنی، ازدواج کنی، مسئولیت بپذیری؛ حس عجیبی بهت
دست می ده. یه جورایی می خوای ازبزرگ شدن فرار کنی، می خوای جلوی روال طبیعی زندگی رو بگیری. اما هرچقدر دست دست کنی و این جریانات رو به هر بهونه ای
عقب بندازی، بالاخره نوبت بهت می رسه. نمی شه جلوی واقعیت زندگی رو گرفت و اون رو مخفی کرد.من چند ماه بعد از ازدواج دچار یه حس پوچی شدید شده بودم و تقریباً به مرز افسردگی رسیده بودم. تنها کسی که می فهمید خودم بودم و در کنارم حامد. اون کامل احساس
کرده بود که دارم دپرس می شم و دیگه اون غزال وروجک و شر قدیم نیستم. خودم هم اینو احساس می کردم، این حس رو همه زندگیم تاثیر گذاشته بود، رو کارم، رو
رفتارم، رو خوابم، رو همه چیز. دیدم اگه بخوام اینجوری ادامه بدم همه زندگیمو از دست می دم، هر چیزی که تو این سالها به دست آوردم نابود می شه: علاقه ام به حامد،
موقعیت کاریم، رابطه ام با خانواده ام و دوستام، و خیلی چیزای دیگه. یه چند روزی سعس کردم بشینم و برای زندگیم تصمیم بگیرم. از اینکه موج زندگی منو با خودش ببره
بیزار بودم. نمی خواستم که زندگی برام تصمیم بگیره. می خواستم من بگم که الآن باید چه کار کنم، کجا باشم، چی بخونم، وَ وَ وَ ...نمی گم الآن به همه اینها رسیدم، بعضی از اینها جز طبیعت زندگیه، جز واقعیت زندگی، اما خیلی هاش رو می شه تو دست خودت بگیری و به اون سمتی که می خوای ببری.تصمیم گرفتم که یه کم به خود قبلیم برگردم. به همون -غزال -ی که خودم دوسش دارم. حامد دوسش داره، مامان و بابا و خانواده ام دوسش دارن، دوستام دوسش دارن. همون
-غزال-ی که شاید خودم بیشتر از همه دلم براش تنگ شده بود. سعی کردم که عادت هایی که قدیم ترها داشتم و الآن ترک کرده بودم، عادت هایی که دوسشون داشتم رو به زندگیم برگردونم: کتاب خوندن، ورزش کردن، برا حامد و عزیزای دیگه کادو خریدن، با دوستا بیرون رفتن، به مامان اینا رسیدن، و هر چیز کوچک دیگه ای که از قاعده بازی زندگیم بیرونش کرده بودم و حالا متوجه ِ بزرگ بودن ِ تاثیر همون کوچکها تو زندگیم شده بودم.الآن ادعا نمی کنم که اوضاع 100% درست شده، اما خیلی بهتر شده، دیگه حس بدی نسبت به زندگیم ندارم. احساس پوچی نمی کنم، و سعی می کنم که لذت زندگی رو هم احساس کنم.

Sunday, May 13, 2007

خوشا به حال کسانی که خلاقیت نوشتن در قلمهایشان موج می زند:
" هر زمانی که دلم می گيرد ... من نشاطم اين است ... می نشينم به کناری و به زيبائی اخلاق خدا مينگرم ..."*

*:از وبلاگ رضا اقبال

Sunday, April 29, 2007

استعفا

استعفا

" بدين وسيله من رسما از بزرگسالي استعفا مي دهم و ـ مسئوليت هاي يك كودك هشت ساله ـ را قبول مي كنم .
مي خواهم به يك ساندويچ فروشي بروم و فكر كنم كه آنجا يك هتل پنج ستاره است .
مي خواهم فكر كنم شكلات از پول بهتر است ، چون مي توانم آنرا بخورم !
مي خواهم زير يك درخت بلوط بزرگ بنشينم و با دوستانم بستني بخورم .
مي خواهم درون يك چاله آب بازي كنم و بادبادك خود را در هوا پرواز دهم .
مي خواهم به گذشته برگردم ـ وقتي ساده بود ـ وقتي داشتم رنگها را ، جدول ضرب را و شعرهاي كودكانه را ياد مي گرفتم ، وقتي نمي دانستم كه چه چيزهايي نمي دانم و هيچ اهميتي هم نمي دادم .
مي خواهم فكر كنم كه دنيا چقدر زيباست و همه راستگو و خوب هستند .
مي خواهم ايمان داشته باشم كه هر چيزي ممكن است و مي خواهم كه از پيچيدگي هاي دنيا بي خبر باشم
مي خواهم دوباره به همان زندگي ساده خود برگردم ، نمي خواهم زندگي من پر شود از كوهي از مدارك اداري ، خبرهاي ناراحت كننده ، صورتحساب ، جريمه و ...
مي خواهم به نيروي لبخند ايمان داشته باشم ، به يك كلمه محبت آميز ، به عدالت ، به صلح ، به فرشتگان ، به باران ، و به ...
اين دسته چك من ، كليد ماشين ، كارت اعتباري و بقيه مدارك ، مال شما .
من رسما از بزرگسالي استعفا مي دهم . "

نويسنده : سانيتا سالگا

Sunday, April 15, 2007

" به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر سفر نکنی،
اگر چیزی نخوانی،

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگرهمیشه از یک راه تکراری بروی...

اگر روزمرگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارند
و ضربان قلبت را تندترمی کنند،
دوری کنی...

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامیکه با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آنرا عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یکبار در تمام زندگیت
ورای مصلحت اندیشی بروی....

امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری بکن!
نگذار که به آرامی بمیری...
شادی را فراموش نکن! "

پابلو نرودا

------------

امروز مطلب جالبي رو تو سايت بالاترين خوندم. گوگل يک سرويس جديد راه انداخته به نام گوگل ساجست. کافيه کلمه ای رو که می خواهید جستجو کنید آرومتر بنویسید تا ببینید چی میشه...

Saturday, April 07, 2007

آغاز سال 1386 هجري شمسي!!!

سال 86 اومد و نزديک 20 روز هم ازش گذشت. حال و هوام حسابي بهاريه، اما هوا انگار دلش نمي خواد که بهار بشه. پريشب که داشتيم از عروسي برمي گشتيم برف باريد!
عيد خوبي بود. اولين عيد من و عزيزنرين تو يه خونه، زير يک سقف. لحظه تحويل سال که نصف شب بود، هفت سين قشنگمون، عيد ديدنيهاي حول حولکي براي اينکه به مسافرتمون برسيم، مسافرت نسبتاً طولاني شمال با هواي باروني و لطيفش. همه و همه مي خواستن که ما سال خوبي رو شروع کنيم.

Sunday, March 04, 2007

دزدي!!!!!!!!!!

اينو از وبلاگ مژگان دزديدم، انقدر قشنگ بود که نتونستم ازش بگذرم:
کوچ بنفشه ها
"
در روزهاي آخر اسفند، كوچ بنفشه هاي مهاجر، زيباست.
در نيمروز روشن اسفند، وقتي بنفشه ها را از سايه هاي سرد، در اطلس شميم بهاران ،
با خاك و ريشه - ميهن سيّارشان - در جعبه هاي كوچك چوبي، در گوشه ي خيابان، مي آورند:
جوي هزار زمزمه در من، مي جوشد:
اي كاش... اي كاش آدمي وطنش رامثل بنفشه ها(در جعبه هاي خاك)،
يك روز مي توانست، همراه خويشتن ببرد هر كجا كه خواست.
در روشناي باران، در آفتاب پاك.
"
محمد رضا شفیعی کدکنی

Sunday, February 25, 2007

آموزگار روزگار يا روزگار آموزگار؟؟

مي دونين فرق آموزگار با روزگار چيه؟
"آموزگار اول درس مي ده بعد امتحان مي گيره، روزگار اول امتحان مي گيره بعد درس مي ده ..."

Saturday, February 10, 2007

*
" چه کسي مي داند که تو در پيله تنهايي خود تنهايي؟
چه کسي مي داند که تو در حسرت يک روزنه در فردايي؟
پيله ات را بگشا، تو به اندازه يک پروانه زيبايي... "

*
به نقل از گزارشات رسيده عربستان فردا را 22 بهمن اعلام کرد!

Sunday, January 28, 2007

به قول يکي از دوستان:
" خدا را شکر...
خدا را شكر كه تمام شب صدای خرخر همسرم را می شنوم، اين يعنی او زنده و سالم در كنار من خوابیده است.
خدا را شكر كه فرزندم هميشه از شستن ظرفها شکایت می کند، اين يعنی او در خانه است و در خيابانها پرسه نمی زند.
خدا را شكر كه ماليات می پردازم، اين يعنی شغل و در آمدی دارم و بيكار نيستم.
خدا را شكر كه بايد ريخت و پاش های بعد از مهمانی را جمع كنم، اين يعنی در ميان دوستانم بوده ام.
خدا را شكر كه لباسهايم كمی برايم تنگ شده اند، اين يعنی غذای كافی برای خوردن دارم.
خدا را شكر كه در پايان روز از خستگی از پای می افتم، اين يعنی توان سخت كار كردن را دارم.
خدا را شكر كه بايد زمين را بشويم و پنجره ها را تميز كنم، اين يعنی من خانه و سرپناهی دارم.
خدا را شكر كه در جائی دور جای پارك پيدا كردم، اين يعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبيلی برای سوار در اختیار دارم.
خدا را شكر كه سرو صدای همسايه ها را می شنوم، اين يعنی من توانائی شنيدن دارم.
خدا را شكر كه اين همه شستنی و اتو كردنی دارم، اين يعنی من لباس برای پوشيدن دارم.
خدا را شكر كه هر روز صبح بايد با زنگ ساعت بيدار شوم، اين يعنی من هنوز زنده ام.
خدا را شكر كه گاهی اوقات بيمار می شوم، اين يعنی بياد آورم كه اغلب اوقات سالم هستم.
خدا را شكر كه خريد هدايای سال نو جيبم را خالی می كند، اين يعنی عزيزانی دارم كه می توانم برايشان هديه بخرم.
خدا را شكر... خدا را شكر... و خدا را صد هزار مرتبه شکر "

Saturday, January 27, 2007

نه سرانجامی و نه آرامي، مرغ بی آشيان را مانم...

Monday, January 15, 2007

بعضي از روزها انقدر کارهاي شخصي ام زياد مي شه که اگه براي خودم ليستشون نکنم بدجوري گيج مي شم و قطعاً يکي دو تا از اون کارها رو فراموش مي کنم.
امروز يکي از اون روزاست.
ليست کارام تا حالا ۱۱ item داره...

Sunday, January 14, 2007

من هنوز همونم

آدم وقتی یه مدت نمی نویسه نوشتن براش سخت میشه ... حس مي کنم دیگه نمي تونم حتي کلمات و جمله ها رو کنار هم بذارم... بيخود و بي جهت نوشتن رو دارم از ياد مي برم... عادت به وبلاگم داره از ذهنم محو مي شه...
هنوز همان آدم گذشته ام، فقط تو يه خونه جديد، با عزيزترين، و هر روز و هر روز با تجربه هاي خيلي جديدتر. حدود دوماه مي شه که اين اتفاق بزرگ و مهم افتاده و من حتي يک کلمه هم ننوشتم. شايد دليلش همون گرفتاريها و دل مشغوليهاي جديدم باشه. همون درس گرفتن از تجربه هام، همون حس سخت شدن نوشتن اين همه احساس نو ...