Monday, February 23, 2009

نیمه پر از زَهر

اومدم جواب کامنت خان داداش برا پست قبلی رو بذارم، شد اون مَثَلِ ... گفتی و کردی کبابم!
راست می گه که: "خداییش خیلی سعی می کنم خوشبین باشم و نیمه ی پر لیوانو ببینم ها... ولی خب آخه... بخدا این نیمه توش زهره!"
منم این روزا خیلی سعی می کنم خوبیای زندگی رو ببینم، ولی نشده. روزای سختی رو می گذرونم، امیدوار به کلی روزهای بهتر. اما اگه اون روزا هم بهتر نشد چه کنم؟

Sunday, February 22, 2009

*

یه چند وقتی نبودم، نیستم یا نخواهم بود؟

Tuesday, February 17, 2009

چند روز تا عید بیشتر نمونده ها!

نمی دونم چرا همه اش دو سه روزه که فکر می کنم دو سه روز دیگه بیشتر تا عید نمونده !!!! خونه تکونی می کنم، سبزه می ذارم، هفت سین می چینم، لباس نو می پوشم، کنار سفره هفت سین منتظر تحویل سال می شم، عید دیدنی می رم، عیدی می گیرم، عیدی می دم ...

یک خودستایی (!) : سرعتمان در اتمام پازل اعجاب انگیز است! پااااااااااااااااااااااازل درست مــــــــیــــــــکـــــــــنيـــــــــــــــــــــم ...

Sunday, February 15, 2009

اختلاط

اپیزود اول:
گفتم: " به چی فکر می کنی؟ "
گفت: " به هیچی و همه چی... "
گفتم: " همه چی و هیچی چیه؟ "
گفت: " اون چیزی که باید باشم و نیستم. و اون چیزی که نیستم و باید باشم... "

اپیزود دوم:
گفت: " ببخشید با حرفام ناراحتت کردم "
گفتم: " من خوشحال می شم که حرفاتو به من بزنی، اینطوری منم حس بهتری دارم. بیشتر خودمو نزدیک بهت می بینم. "

نتیجه گیری اخلاقی:!!!
زندگی با حرف زدن ته دلی ِ با هم دیگه رو خیلی دوست دارم.

Saturday, February 14, 2009

ادامه همون حس

این چند روزه پیرو پست قبلی، بعضی از دور و بریهام رو که می بینم کلافه ام. این ارتباط کدر و بی روح و الکی قشنگ اذیتم می کنه. دوست دارم بین این آدما نباشم.
دلم می خواد همیشۀ همیشه پیش کسایی باشم که مثل خودمن، از جنس خودمن، کسایی که کارها و رفتارشون رو درک می کنم، می شناسم، برام آشنان... اما باید یاد بگیرم هرچی که از عمر می گذره، هرچقدر با موج زندگی جلوترمی ری، آدمای جورواجور بیشتری می بینی و باید بتونی باهاشون کنار بیای، تحملشون کنی، باهاشون ارتباط برقرار کنی. حتی اگه کاراشون رو نمی پسندی، قبول نداری و محکوم می کنی.
چقدر حساس شدم من، حساس تر از قبل، زودرنج تر از قبل. و چه عجیبه که این چیزا انقدر روم اثر می ذاره، تا این همه روز، حتی بعدِ کل تعطیلی... فکر کنم هنوزم که هنوزه بزرگ نشدم. جالبتر اینه که هنوزم که هنوزه مثل بچه کوچولوهای بی سیاست، همه حسم از وجودم و نگاهم پیداس...

"خدایا کفر نمی‌گویم،
پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی...
خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است" *

*:دکتر علی شریعتی

Monday, February 09, 2009

چند رنگ

این جور وقتا که می شه از خودم حرصم می گیره. اینکه می بینم خودم تو رابطه هام انقدر شفافم و دیگران یه جورایی دورم می زنن. می دونی حس بدی بهم دست می ده. فکر می کنم بقیه باهام صادق نیستن. من اصولاً هرکاری که بخوام بکنم، حتی اگه فقط قصد انجامش رو داشته باشم و هنوز عملی انجام نداده باشم، به اطلاع همه دور و بریهای عزیز می رسونم! اما بعد که می بینم این جریان دوطرفه نیست، بدجوری می خوره تو حالم. این مورد رو حتی تو دوستای نزدیکترم هم تجربه کردم. کسایی که دیگه اصلاً انتظارشو ازشون نداشتم.
هربار که این مساله برام پیش اومده، با خودم تصمیم گرفتم که منم مثل بقیه باشم. چندتا پوسته داشته باشم، بیرونم با درونم فرق داشته باشه، چند رنگ باشم. اما حیف که فقط در حد حرفی بوده با خودم...
جداً کدوم مدل درسته؟ شاید اونا درست تر از منن، شاید دوستی این چیزا رو نداره، شاید هیچ لزومی واسه این حرف زدنا نیست و هزار تا شاید دیگه...
باید همرنگ جماعت شد، چند رنگ.

پ.ن. این وقتا یه حس تنهایی عجیبی همه وجودمو می گیره که تا چند وقت اثرش می مونه. حس بی کسی، حتی با داشتن یک عالمه دوست...

Sunday, February 08, 2009

پازل

چقدر لذت بخشه کنار هم گذاشتن تکه های کوچیک پازل، چقدر دوست داشتنیه حس نقش گرفتن شکلها. خودت داری می بینی به وجود اومدن تصاویر رو، حس می کنی کامل کردنو، خلق کردنو، انگار یه چیزی میخت می کنه به صندلی و نمی ذاره که بلند شی و به بقیه کارات برسی.

پ.ن. از جمله کارهایی که چند روزه شروع کردم، درست کردن پازله.

Sunday, February 01, 2009

آب

معنی آب صریح است و عمیق
آب یعنی وسعت، آب یعنی پاکی، یعنی عشق.
روشنی، شادی، بیداری، بیرنگی،
زمزمه، جنبش، طوفان، طغیان،
آب یعنی هستی.
من دلم می خواهد
مثل نیلوفر آبی باشم
عصر با ماهیها بنشینم و کمی گپ بزنیم؛
شهری از آب دلم می خواهد
خانه ای در آن شهر، و در آن خانه به هر پنجره ای، پرده از پارچه نازک آب.
من دلم می خواهد
دختران، دختر آبی باشند؛
دامن از موج بپوشند و برقصند سبک؛
روح من،
انعطاف خزه را داشته باشد در آب.
در زمینی که ز بیم،
اشک را هم حتی،
سقط می باید کرد؛
گریه در آب چه لذت بخش است.
من که انباشته هستم از اشک،
داخل آب اگر گریه کنم، تو نخواهی فهمید.
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم در آب،
آب یعنی همه خوبیها.