یکی از چیزایی که خیلی وقتا دلم خواسته در موردش حرف بزنم، بحث عدالت خداست. امروز دوباره یه صحنه هایی دیدم که به یاد این موضوع افتادم. صحنه هایی که همیشه از دیدنش ناراحت می شدم و می شم. منظورم اختلاف طبقاتی موجود در جوامعه!!! دارم جدی حرف می زنم. از روزی که معنای پول رو فهمیدم و دیدم پولدار و فقیر رو، و از روزی که شنیدم که خداوند عادله، این سوال تو ذهنم ایجاد شد و خیلی از اوقات آزارم داد. من هیچ جوری نمی تونم معنی این عدالت رو درک کنم، بعضی ها تو رفاه کامل به دنیا می آن، بی هیچ سختی ای زندگی می کنن، از زندگیشون لذت می برن، و در نهایت احترام می میرن؛ و در عوض بعضی ها تو نکبت و بدبختی به دنیا می آن، بزرگ می شن، و می میرن. این کجاش عدالته؟؟ هان؟ بهم نگین که عدالت خدا تو این دنیا نمود پیدا نمی کنه، چون اصلاً قبول ندارم این نظریه رو. یعنی از این پولدارای بی محنت، از این مرفه های بی درد، هیچ کدوم بهشتی نیستن؟ همشون آدمای پست و رذلی اَن و می رن جهنم؟ یا بدبخت بیچاره های این دنیا همشون فرشته ان و جهنم نمی رن؟ همه پاکن و جاشون تو بهشته؟ اگه این نیست، پس چیه این چرت و پرتی که می گن عدالت تو اون دنیا نمود پیدا می کنه؟ یا از اون احمقانه تر وقتی که می گن به هر کس به اندازه ظرفیتش داده می شه. یعنی چی این حرف؟ اصلاً چرا به یکی ظرفیت کمتری داده شده که حالا به خاطر ظرفیت کمش بهش کمتر می دن؟ بعد هم، اصلاً گیریم که ظرفیتها با هم فرق می کنه، حالا چرا کسی که مثلاً ظرفیتش کمتره باید کمتر داشته باشه؟؟؟؟؟ نترسین، بهش بدین، ظرفیتش می ره بالا!
یک حرصی می خورم وقتی از این چیزا می شنوم. ولی جداً این سوالا از وقتای دور تو سرم چرخیده و می چرخه، اگه بلدین جریان چیه بهم بگین. تا شاید کمتر حرص بخورم!!!
Wednesday, September 29, 2004
بدون شرح!!!!!
امروز اول صبح، وقتی با حامدم حرف زدم، یه جورایی دلم گرفت. اصلاً وقتایی که سر حال نباشه ها، حال منم اساسی گرفته می شه. انگار اگه سر به سرم نذاره، اذیتم نکنه، یه چیزی بهم می گه که حالش خوب نیست، سر حال نیست. جالب اینه که هر دفعه که اینو بهش می گم ، انکار می کنه و می گه که نه، اصلاً اونطوری که تو فکر می کنی نیست. اما ته دل من چیز دیگه ای رو می گه.
به هر حال امروزم از اون روزایی بود که همه زندگی من سر حال نبود . البته اینم باید بگم که وقتایی هم که کارش زیاد باشه و فکرش مشغول کارش باشه هم اینطوری می شه، که متاسفانه 70% اوقات کارش زیاده.
دیروز داشتم با خودم فکر می کردم خوش به حال آدمای دوره های قبل، تو این عصر تکنولوژی، ماها از زندگیمون چیز زیادی نمی فهمیم؛ البته ما منهای مرفهین بی درد ها!!! حتی وقت اینکه همدیگه رو ببینیم و با هم فقط حرف بزنیم هم نداریم. ببینید چقدر بیچاره شدیم که باید حرفامونو تو وبلاگ بنویسیم، که نه وقت از کسی بگیره، نه از خودمون. اینجا می شه اومد و حرف زد بدون هیچ قرار قبلی، بدون نیاز به هیچ هماهنگی. چه برای اونایی که می نویسن و چه برای اونایی که می خونن. به قول منصور که همیشه می گه ارتباطات offline رو ترجیح می ده. اونجوری هر وقت که دوست داری، حوصله داری می ری از دوستت خبر می گیری، نه اینکه وقتی که اون دوست به تو نیاز داره........
حامد همیشه وقتی به نظر من سرحال نیست از سوال پرسیدن هم عصبانی می شه. قاط می زنه و می گه تو بهم تلقین می کنی که حالم بده، انقدر می گه که اگه حالم بد نباشه هم بد می شه. اما خوب منم دلم نمی خواد این شکلی ببینمش، دوست دارم بدونم چی اذیتش می کنه. می دونی، شاید اشتباه از اینه که فکر می کنم اونم مثل من اگه حرف بزنه، اگه بگه که چی ناراحتش می کنه، راحت تر می شه؛ ولی ظاهراً اینطوری نیست. خوب اینم از تفاوتهای جنس اول و دومه دیگه؛)
آخیش، انگار حالم بهتر شد، انگار وقتی حرف می زنم و می گم که چمه، تو اون فرصت خودم هم می تونم تجزیه و تحلیل کنم، پیشامد رو و این باعث می شه که راحت تر بهش نگاه کنم و باهاش برخورد کنم. راحت تر هضمش کنم.
اوه، اوه، اوه................
همین الآن ِ الآن، حامد بهم زنگ زد. دیدین، دیدین راست گفتم. خودشم انگار می فهمه، می فهمه که قبلش خوب نبوده، زنگ می زنه که وقتی خوب شده رو اعلام کنه. قربونش برم من که انقدر ماهه. عزیز.
به هر حال امروزم از اون روزایی بود که همه زندگی من سر حال نبود . البته اینم باید بگم که وقتایی هم که کارش زیاد باشه و فکرش مشغول کارش باشه هم اینطوری می شه، که متاسفانه 70% اوقات کارش زیاده.
دیروز داشتم با خودم فکر می کردم خوش به حال آدمای دوره های قبل، تو این عصر تکنولوژی، ماها از زندگیمون چیز زیادی نمی فهمیم؛ البته ما منهای مرفهین بی درد ها!!! حتی وقت اینکه همدیگه رو ببینیم و با هم فقط حرف بزنیم هم نداریم. ببینید چقدر بیچاره شدیم که باید حرفامونو تو وبلاگ بنویسیم، که نه وقت از کسی بگیره، نه از خودمون. اینجا می شه اومد و حرف زد بدون هیچ قرار قبلی، بدون نیاز به هیچ هماهنگی. چه برای اونایی که می نویسن و چه برای اونایی که می خونن. به قول منصور که همیشه می گه ارتباطات offline رو ترجیح می ده. اونجوری هر وقت که دوست داری، حوصله داری می ری از دوستت خبر می گیری، نه اینکه وقتی که اون دوست به تو نیاز داره........
حامد همیشه وقتی به نظر من سرحال نیست از سوال پرسیدن هم عصبانی می شه. قاط می زنه و می گه تو بهم تلقین می کنی که حالم بده، انقدر می گه که اگه حالم بد نباشه هم بد می شه. اما خوب منم دلم نمی خواد این شکلی ببینمش، دوست دارم بدونم چی اذیتش می کنه. می دونی، شاید اشتباه از اینه که فکر می کنم اونم مثل من اگه حرف بزنه، اگه بگه که چی ناراحتش می کنه، راحت تر می شه؛ ولی ظاهراً اینطوری نیست. خوب اینم از تفاوتهای جنس اول و دومه دیگه؛)
آخیش، انگار حالم بهتر شد، انگار وقتی حرف می زنم و می گم که چمه، تو اون فرصت خودم هم می تونم تجزیه و تحلیل کنم، پیشامد رو و این باعث می شه که راحت تر بهش نگاه کنم و باهاش برخورد کنم. راحت تر هضمش کنم.
اوه، اوه، اوه................
همین الآن ِ الآن، حامد بهم زنگ زد. دیدین، دیدین راست گفتم. خودشم انگار می فهمه، می فهمه که قبلش خوب نبوده، زنگ می زنه که وقتی خوب شده رو اعلام کنه. قربونش برم من که انقدر ماهه. عزیز.
Tuesday, September 28, 2004
یه کم غر!
دیدین بعضی وقتا آدم یه کاری رو انجام می ده، فقط برای اینکه مطمئنه که اون کار خوبه؛ بعد تازه وقتی جریان اتفاق افتاد می بینه که اصلاً به جوانب امر فکر نکرده بوده؟ بیینین، منظورم اینه که کاری که انجام دادی درست بوده ها، هیچ شکی هم توش نیست؛ اما بابت اون کار یه سری اتفاقاتی شاید بیفته که خوب نیستن (چقدر سخته غیر مستقیم و با ایما و اشاره صحبت کردن ها). خلاصه اگه ماجرا رو گرفتین، منم یه کاری از این نوع انجام دادم. الآنم مثل یه حیوون نجیب موندم تو گل!
همین. خواستم بگم که شما دیگه مثل من تو گل نمونین.
-------------------
آقا این ترافیک عجب خفت ما رو چسبیده، عجب چسبیده، صبحها که می خوام بیام شرکت 7 راه می افتما، بازم از 8.5 زودتر کارت نمی زنم. هر روز از وقتی مدرسه ها باز شده دارم تاخیر می خورم. یکی نیست تو این مملکت به داد مردم برسه آخه؟ حالا اونا به داد نمی رسن هیچی، هر ننه قمری رو تو خیابون می بینی یه ماشین ورداشته اومده تو خیابون. بابا، ملت، به خدا این غلطه. درسته وسایل نقلیه عمومی اینجا خوب نیست، اما اینجوری هم که ما رفتار می کنیم نیست به خدا. به قول بابام میخوایم یه جفت جورابم بخریم، ماشینو ورمی داریم، می ریم اون سر شهر که باکلاس تره جوراب می خریم.
نکنیم، با خودمون نکنیم این کارو. د ِ بابا نکن، مگه اعصاب زیادی داری آخه؟ د ِهِه!!!!!!!!!
-------------------
چقدر غر زدم و بالای منبر رفتم و نصیحت کردم.شرم کم، ز َت زیاد.......
همین. خواستم بگم که شما دیگه مثل من تو گل نمونین.
-------------------
آقا این ترافیک عجب خفت ما رو چسبیده، عجب چسبیده، صبحها که می خوام بیام شرکت 7 راه می افتما، بازم از 8.5 زودتر کارت نمی زنم. هر روز از وقتی مدرسه ها باز شده دارم تاخیر می خورم. یکی نیست تو این مملکت به داد مردم برسه آخه؟ حالا اونا به داد نمی رسن هیچی، هر ننه قمری رو تو خیابون می بینی یه ماشین ورداشته اومده تو خیابون. بابا، ملت، به خدا این غلطه. درسته وسایل نقلیه عمومی اینجا خوب نیست، اما اینجوری هم که ما رفتار می کنیم نیست به خدا. به قول بابام میخوایم یه جفت جورابم بخریم، ماشینو ورمی داریم، می ریم اون سر شهر که باکلاس تره جوراب می خریم.
نکنیم، با خودمون نکنیم این کارو. د ِ بابا نکن، مگه اعصاب زیادی داری آخه؟ د ِهِه!!!!!!!!!
-------------------
چقدر غر زدم و بالای منبر رفتم و نصیحت کردم.شرم کم، ز َت زیاد.......
Friday, September 24, 2004
غروب اولین جمعه پاییزی
امروز اولین جمعه پاییزه و من اصولاً با فصل پاییز حال نمی کنم. از چند تا چیزش اصلاً خوشم نمی آد. مهمترینش اینه که هوا خیلی زود تاریک می شه. امروز تا ساعت 6 داشتم با آرامش کارامو می کردم اما یه هو دیدم هوا تاریک شده. کلی دلم گرفت. درست مثل زمانای مدرسه...
اون سالا که مدرسه می رفتم، جمعه های پاییزی یه غم عجیبی می اومد سراغم. دلم به اندازه تموم عالم می گرفت. فقط می خواستم زودتر بگذره و بازم اول هفته بشه و دوباره برم مدرسه. تا جایی که یادمه ایام دانشگاه چنین درگیری ای با خودم نداشتم، اما الآن که می رم سر کار، باز همونطوری شدم. دوباره بچه شدم. دلتنگ، دلگیر. با یه جمله ساده اشکم درمی آد، با نبودن مامان غمگین می شم، و با غروب جمعه اصلاً حال نمی کنم.
کاشکی پاییز زودتر بره و زمستون بیاد، زمستون برام همیشه فصل امید بوده، امید به اومدن بهار، امید به طولانی شدن روزا، امید به رسیدن عید با اون همه شور و جنجالش. امید، امید، امید. جداً اگه نبود ما آدما باید چه کار می کردیم؟
اون سالا که مدرسه می رفتم، جمعه های پاییزی یه غم عجیبی می اومد سراغم. دلم به اندازه تموم عالم می گرفت. فقط می خواستم زودتر بگذره و بازم اول هفته بشه و دوباره برم مدرسه. تا جایی که یادمه ایام دانشگاه چنین درگیری ای با خودم نداشتم، اما الآن که می رم سر کار، باز همونطوری شدم. دوباره بچه شدم. دلتنگ، دلگیر. با یه جمله ساده اشکم درمی آد، با نبودن مامان غمگین می شم، و با غروب جمعه اصلاً حال نمی کنم.
کاشکی پاییز زودتر بره و زمستون بیاد، زمستون برام همیشه فصل امید بوده، امید به اومدن بهار، امید به طولانی شدن روزا، امید به رسیدن عید با اون همه شور و جنجالش. امید، امید، امید. جداً اگه نبود ما آدما باید چه کار می کردیم؟
Wednesday, September 22, 2004
آبی
امروز یه جورایی احساسات خوبی دارم. صبح ساعت 6 بیدار شدم، یعنی یک ساعت زودتر از هر روز. دیدم هوا خیلی خوبه. آسمون صاف صاف ، آبی آبی و چقدر من این رنگ آبی آسمونی تمیز رو دوست دارم. آدم حس می کنه و لمس می کنه بی کرانگی رو. درست مثل وقتی که به آبی آروم دریا نگاه می کنی. اون وقتی که داستان گالیله به یادت می آد و می بینی که زمین کره ای شکله(اصلاً مگه گالیله اثبات کرد که زمین گرده؟!). اون وقتی که دوست داری بشینی و این حس بی نهایت رو با نفس کشیدنت ببری تو وجودت.
چقدر دوست داشتم که خونم یه جایی بود که طبیعت بکر داشت و هر وقت که هوس می کردم. می تونستم برای خودم یه لقمه کوچیک درست کنم، یه کتاب وردارم و برم بشینم و از بودنم لذت ببرم.
ولی حیف... حیف که نیست.
خوبه لا اقل اینجا زمین بکر نداریم، آسمونمون دست نخورده است. اگه دستشون می رسید تو اونم برج می ساختن! جداً اگه چند روز پشت سر هم آسمون آبی رو نبینم کسل می شم. شماها اینجوری نیستین؟ چه جوریه که بعضی ها آسمون ابری رو دوست دارن؟
خوب هرکس یه شکلیه دیگه...
روزایی که هوا آبی باشه، منم همون شکلی ام. صاف، آبی، بدون ابر و آروم. این روزا خدا رو بیشتر دوست دارم. آدما رو، حامدو، خودمو، همه رو. این روزا این شعر هم خیلی به یادم می آد:
"به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست."*
-------------------------------
* سعدی
چقدر دوست داشتم که خونم یه جایی بود که طبیعت بکر داشت و هر وقت که هوس می کردم. می تونستم برای خودم یه لقمه کوچیک درست کنم، یه کتاب وردارم و برم بشینم و از بودنم لذت ببرم.
ولی حیف... حیف که نیست.
خوبه لا اقل اینجا زمین بکر نداریم، آسمونمون دست نخورده است. اگه دستشون می رسید تو اونم برج می ساختن! جداً اگه چند روز پشت سر هم آسمون آبی رو نبینم کسل می شم. شماها اینجوری نیستین؟ چه جوریه که بعضی ها آسمون ابری رو دوست دارن؟
خوب هرکس یه شکلیه دیگه...
روزایی که هوا آبی باشه، منم همون شکلی ام. صاف، آبی، بدون ابر و آروم. این روزا خدا رو بیشتر دوست دارم. آدما رو، حامدو، خودمو، همه رو. این روزا این شعر هم خیلی به یادم می آد:
"به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست."*
-------------------------------
* سعدی
Monday, September 20, 2004
ghazalgol!
الآن داشتم با خودم فکر می کدم نکنه این آدرس وبلاگ دیگه برای من بد باشه!!! آخه این ID مال سالهای دوره، نه الآن. اما یه جورایی هم بهش دلبستگی دارم و دلم نمی آد که عوضش کنم. نکته جالب اینه که هر دفعه هم می رم جاهای مختلف آدرس بسازم، بازم همینو می سازم.
اصلاً انگار بهش عادت کردم. وقتی می خوام username تایپ کنم، بدون اینکه متوجه بشم یه هو ghazalgol تایپ شده. خلاصه ما موندیم و این عادت. از قدیم هم که گفتن ترک عادت موجب ....
مرض هم که از ما دور بادا انشاالله!!!!!!!!!
اصلاً انگار بهش عادت کردم. وقتی می خوام username تایپ کنم، بدون اینکه متوجه بشم یه هو ghazalgol تایپ شده. خلاصه ما موندیم و این عادت. از قدیم هم که گفتن ترک عادت موجب ....
مرض هم که از ما دور بادا انشاالله!!!!!!!!!
Sunday, September 19, 2004
می خوام بنویسم.
قبل از اینکه بیام اینجا و بخوام برای اولین بار یه متن مثلاً درست و حسابی بنویسم؛ به وبلاگ جند تا از دوستام سر زدم. وبلاگهایی که معمولاً می خونمشون، چه برای با خبر شدن از احوالات اونا، چه برای سرگرمی و چه حتی شاید برای رفع دلتنگی.
خلاصه که بعد از خوندن اونا بازم جوگیر شدم و به خودم گفتم غزال، فرصت نوشتن رو از خودت نگیر. به قول قدیمیا سنگ مفت، گنجیشک مفت!
راستشو بخواین، تو دوران مدرسه و بعد از اونم اوایل دانشگاه می نوشتم. حالا اینکه چی می نوشتم بماند! اما یه دفتر داشتم که همیشه باهام بود و هر وقت حس نوشتنم گل می کرد، می نوشتم. برام هم فرقی نمی کرد که کجام، سر کلاس، وسط نکات تستی ای که معلمای مدرسه برای کنکور می گفتن، تو سرویس، سر کلاس زبان و ... یه مدل نوشتنم این بود، یه مدل دیگشم ادامه دادن جملات یا پاراگرافهای قشنگی بود که می شنیدم یا می خوندم... به خودم حال می داد اما هر چی که بود گذاشتمش کنار.
این جریان گذشت و من چند وقتی ننوشتم. تا اینکه دوباره ویر ِ نوشتن تو جونم افتاد، محض تصادف و قدرت خدا هم درست وسط همین ویر یکی از دوستام (که الآن وبلاگش جزو همون وبلاگایی ِ که می خونم) نوشته هام رو خوند و گفت که خیلی چرت و پرته!!!!!!! اینو دارم جدی می گم، بی هیچ تعارفی، خیلی رک، ففط با خوندن اولین نوشته ام، بهم گفت که چرته. همین. اصلاً فکرشو نمی کردم. اصلاً. به قدری خورده بود تو ذوقم که دلم می خواست تموم نوشته هامو ریز ریز کنم و جایی بریزم که دیگه هیچ وقت دست هیچ بنی بشری بهش نرسه. ولی این کارم نکردم. فقط دیگه بی خیال نوشتن شدم و دورشو یه خط خفن قرمز کشیدم.
باز هم گذشت و گذشت تا جریان اینترنت و وبلاگ و وبلاگ فارسی و خلاصه تکنولوزی داغ شد. وقتی نوشته های دیگران رو می خوندم، حتی تا همین نیم ساعت پیش که اومدم اینجا تا اینا رو بنویسم، بهشون بدجوری حسودیم می شد. دلم می خواست منم بتونم هر چی که می خوام تو این دنیای مجازی بنویسم. حتی چندین دفعه اومدم تا وبلاگمو راه بندازم، حتی اومدم تو بلاگر رجیستر کردم، ولی بازم ننوشتم...
آدم بعضی وقتا فکرشم نمی کنه که یه حرف می تونه چقدر تاثیر بذاره. چقدر مخرب یا سازنده باشه، روح انجام کار رو از آدم بگیره. ولی می تونه. یه عزم جزم می خواد برای اینکه بشه این حرفا رو دور ریخت و با یه دنیا امید کاری رو دوباره شروع کرد. اما من می خوام که دوباره شروع کنم. می خوام که خودم باشم. می خوام که بنویسم. برای خودم، برای تو، برای همه کسایی که شاید این وبلاگ رو بخونن، حتی برای همون دوستی که بهم گفت که چرت می نویسم...
خلاصه که بعد از خوندن اونا بازم جوگیر شدم و به خودم گفتم غزال، فرصت نوشتن رو از خودت نگیر. به قول قدیمیا سنگ مفت، گنجیشک مفت!
راستشو بخواین، تو دوران مدرسه و بعد از اونم اوایل دانشگاه می نوشتم. حالا اینکه چی می نوشتم بماند! اما یه دفتر داشتم که همیشه باهام بود و هر وقت حس نوشتنم گل می کرد، می نوشتم. برام هم فرقی نمی کرد که کجام، سر کلاس، وسط نکات تستی ای که معلمای مدرسه برای کنکور می گفتن، تو سرویس، سر کلاس زبان و ... یه مدل نوشتنم این بود، یه مدل دیگشم ادامه دادن جملات یا پاراگرافهای قشنگی بود که می شنیدم یا می خوندم... به خودم حال می داد اما هر چی که بود گذاشتمش کنار.
این جریان گذشت و من چند وقتی ننوشتم. تا اینکه دوباره ویر ِ نوشتن تو جونم افتاد، محض تصادف و قدرت خدا هم درست وسط همین ویر یکی از دوستام (که الآن وبلاگش جزو همون وبلاگایی ِ که می خونم) نوشته هام رو خوند و گفت که خیلی چرت و پرته!!!!!!! اینو دارم جدی می گم، بی هیچ تعارفی، خیلی رک، ففط با خوندن اولین نوشته ام، بهم گفت که چرته. همین. اصلاً فکرشو نمی کردم. اصلاً. به قدری خورده بود تو ذوقم که دلم می خواست تموم نوشته هامو ریز ریز کنم و جایی بریزم که دیگه هیچ وقت دست هیچ بنی بشری بهش نرسه. ولی این کارم نکردم. فقط دیگه بی خیال نوشتن شدم و دورشو یه خط خفن قرمز کشیدم.
باز هم گذشت و گذشت تا جریان اینترنت و وبلاگ و وبلاگ فارسی و خلاصه تکنولوزی داغ شد. وقتی نوشته های دیگران رو می خوندم، حتی تا همین نیم ساعت پیش که اومدم اینجا تا اینا رو بنویسم، بهشون بدجوری حسودیم می شد. دلم می خواست منم بتونم هر چی که می خوام تو این دنیای مجازی بنویسم. حتی چندین دفعه اومدم تا وبلاگمو راه بندازم، حتی اومدم تو بلاگر رجیستر کردم، ولی بازم ننوشتم...
آدم بعضی وقتا فکرشم نمی کنه که یه حرف می تونه چقدر تاثیر بذاره. چقدر مخرب یا سازنده باشه، روح انجام کار رو از آدم بگیره. ولی می تونه. یه عزم جزم می خواد برای اینکه بشه این حرفا رو دور ریخت و با یه دنیا امید کاری رو دوباره شروع کرد. اما من می خوام که دوباره شروع کنم. می خوام که خودم باشم. می خوام که بنویسم. برای خودم، برای تو، برای همه کسایی که شاید این وبلاگ رو بخونن، حتی برای همون دوستی که بهم گفت که چرت می نویسم...
Subscribe to:
Posts (Atom)